گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ولتر
فصل پنجم
.III - آوای احساس


شعر نو کلاسیک پا را از جهان مطبوعات فراتر ننهاد و توجه خویش را بیش از هوا و دورنمای طبیعت، که در حالات و احساسات روزانة مردم تأثیر می گذارند، و بیش از زنان و مردان کوچه و خیابان، به هومو و هوراس و ادیسن و پوپ معطوف ساخت. ولی اکنون ادبیات، بار دیگر، آنچه را سالها فیلسوفان استدلال کرده بودند کشف می کرد: “انسان” مفهومی است مجرد و کلی، و تنها “انسانها” وجود خارجی دارند، انسانهایی واقعی با عواطف، ورشک و حسد. شاعران توجه خویش را به زمین معطوف ساختند و، با احساس زیبایی کشتزارها، تپه ها، دریا، و آسمان، و با کشف احساسات مکتوم در پشت اندیشه ها، که سخن به جای آنکه آنها را آشکار نماید پنهان ساخته بود، خویشتن را عمق بخشیدند. از بحث و گفتار باز ایستادند و نغمه سرایی آغاز کردند؛ تغزل بازگشت و حماسه به فراموشی سپرده شد. آرزوی دست یافتن به آسایش فوق طبیعی، و اندکی سرگشتگی رازورانه که پهنای زندگی را وسعت دهد، پس از حملة خداپرستان به معجزات، در دلها زنده مانده بود و اکنون بتدریج می کوشید در افسانه های قرون وسطی، در داستانهای شرقی، و در اشکال گوتیک راهی برای فرار از واقعیات تلخ جهان خاکی بجوید.
البته آوای احساس همیشه بلند بوده است. مگر ستیل در قهرمان مسیحی (1701) ایمان کهن و احساسات رقیق را نستوده بود؟ مگرشافتسبری در مشخصات آدمیان (1711) زندگی انسان را در «هیجان» و «عاطفه» خلاصه نکرده بود؟ مگر هیوم شکاک و سمیث اقتصاددان موازین اخلاقی را زادة احساسات به همنوع و همدلی نشمرده بودند؟ ولی جیمزتامسن بود که نخستین ندای «حساسیت رمانتیک» را بر آورد.
تامسن فرزند کشیش روستایی تنگدستی بود که در کوهستانهای اسکاتلند می زیست. برای تحصیل مقدمات کشیشی به ادنبورگ رفت، ولی استادانش زبان شاعرانه و آمیخته به کفر وی را نپسندیدند او را از تحصیل باز داشتند. به لندن مهاجرت کرد، و در راه به دست دزدان گرفتار شد؛ گرسنه ماند، و برای آنکه جفتی کفش بخرد، شعر زمستان (1726) را فروخت. اهدای این شعر به سرسپنسر کامپتن 20 پوند نصیب وی ساخت؛ اشراف انگلستان، آن گونه که جانسن می پنداشت، لال و کر نبودند. تامسن صدای فروریختن پوتینهایش را در برف فراموش نکرده بود و به یادداشت که
زوزة باد و غرش سیلاب را می شنیدم،
یا می دیدم که تندباد هول انگیز با آسمان بد سیمای شامگاهی در می آمیزد.

وی در کنار ساحل شاهد آن بود که باد و طوفان دریا را شخم می زدند و «ژرفای بیرنگ آن را نمایان می ساختند»، کشتیها را از لنگرگاه می کندند، به روی امواج می افکندند، و یا در زیر امواج فرو می بردند؛ یا آنها را به روی صخره های تیز، یا به جاهای کم عمق دریا می راندند، و یا از هم متلاشی می کردند و به دست امواج می سپاردند. تصویر دهقانی را کشیده بود که در میان کولاکی کورکننده گرفتار شده است، و چون می کوشد خویشتن را نجات دهد، بیشتر در برف فرو می رود؛ و سرانجام، دیگر نمی تواند پوتینهایش را از میان برفها بیرون کشد، پس خسته و فرسوده روی برفها می افتد ویخ می بندد.
آه که خوشدلان، آن خودخواهان بدخو، چه کم اندیشه می کنند . . .
چه بسیار کسانی که در همین دم، مرگ را،
و همة گوناگونی غم انگیز رنج را، لمس می کنند . . .
چه بسیار آنان که محروم از هوای آزاد،
و محروم از حرکت دست وپای خود،
از درماندگی، یا در تاریکی سیاهچالها، جان می سپارند.
چه بسیار کسانی که باد سرد زمستان تنشان را سخت آزار می دهد،
و، در آن حال، شربت محنت و درد می آشامند،
یا نان تلخ بینوایی می خورند.
چه بسیار آنان که به درون کلبة کثیف فقر غم انگیز خود می خزند . . .
این مضمون دلسوزی و ترحم، که دولت و رهبران انگلستان را شرمنده می کرد، بازگشت تازه ای بود به شعر بی قافیة میلتن، پس از آنچه که تامسن «زیبایی پرزرق و برق بیمایة» قوافی پوپ نامیده بود.
سالی دیگر و ممدوحی دیگر شاهد انتشار شعر تابستان تامسن در جراید بودند (1727).
در همان سال، وی با سرودن شعر معروفش به هواخواهان جنگ با اسپانیا پیوست:
چون برییتانیا، به ندای آسمانی،
از دریای نیلگون سربرافراشت،
فرشتگان نگهبان این نغمه را،
که منشور کشور بریتانیا بود، سردادند:
فرمان بران، این بریتانیا، بر دریاها فرمان بران،
انگلیسیان هرگز یوغ بردگی برگردن نخواهند نهاد.
از لندن، برای گشت و گذار، روزها و هفته های متمادی به روستاها می رفت و، با حواس مضاعف شاعران، «هر چشم انداز روستایی و هر صدای روستایی» را جذب می کرد؛ «بوی گاوان» را، که از کشتزارها به مشام می رسید، دوست داشت و با دیدن اشعة خورشید، که پس از بارندگی در آسمان دگر بار می درخشید، از هیجان
برخود می لرزید: و یا، چون کیتس، با آمدن پاییز غرق اندوه می شد. در 1728، شعر بهار را به چاپ رساند، و با افزودن شعر پاییز

(«برگ زهرآلود فرو می پیچد») به اشعار دیگر، هرچهار شعر را در کتابی، به نام فصول، گردآورد (1730). در مصاحبت چارلز تالبت، فرزند لردچانسلر وقت، بر اروپا را گشت. پس از بازگشت به انگلستان به آسودگی زیست و تا زمان مرگ لردچانسلر (1737) اشعار کم ارزشی سرود. پس از آنکه بار دیگر گرفتار تنگدستی شد، به پرینس آو ویلز معرفی شد، شاهزاده نظروی را دربارة وضع املاکش خواست، تامسن پاسخ داد: «وضع آنها شاعرانه تر از گذشته است؛» و به پاس گفتن این لطیفه 100 پوند مستمر از پرینس آو ویلز گرفت. در چهل وهشت سالگی ناگاه سرماخوردگی وی را از پای درآورد.
اشعار فصول تامسن سبکی در اشعار کوتاه انگلیسی پدید آورϠو در فرانسه پیروانی یافت. ژان فرانسوا دو سن- لامبر، که امیلی [مارکیز دو شاتله] را از ولتر دزدیده بود، با الهام گرفتن از اشعار تامسن شعر فصول را سرود (1769). اگر چه اشعار قهرمانی در سراسر این قرن همچنان رونق داشتند، اما شعرایی چون ادواردیانگ، ویلیام کالینز، ویلęʘǙŠشنستون، مارک ایکنساید، و تامس گری نیز بودند که راه ادبیات رمانتیک را برای وردزورث و چترتن هموار می ساختند.
دربارة زندگی، مرگ، وخلود شاهد مقصود را در آغوش گرفت (1742-1744). ولتر از این افاضة شبانه به نام «مشتی گزافه گویی و سخنان درهم مبهم» یاد کرده است۠ولی سبب آن شاید شعری هجایی بوده باشد که یانگ دربارة او سروده بود:
چنان بذله گو، هرزه، و لاغری.
که میلتن، مرگ، و گناه را به خاطر می آوری.
ویلیام کالینز نیمی از سالهای عمر یانگ را زیست و به اندازة نیمی از اشعار او شعر گفت: قبل از آنکه در سی وهشت سالگی دچار جنون شود و بمیرد (1759)، تا آخرین پنی خود را صرف تصحیح و تکمیل هزاروپانصد بیت اشعار خود کرد. بهتر از قصیده ای برای شب او، که دوستداران بسیار دارد، شعری است که برای سنگ گور کشتگان انگلیسی جنگ 1745 سروده است:
دلیرانی که، به دعای خیر میهنشان،
برای آرمیدن در ورطة مرگ فرو می روند چه نیک می خوابند!
هنگامی که بهار، با انگشتان سرد ژاله آلود،
کالبد مقدسشان را به سطح آب باز می گرداند،
وی [بهار] جامة چمن لطیفتری،
از آنچه گامهای خیال هرگز نپیموده اند، به تن خواهد کرد.
ناقوس ماتم آنان به دست پریان نواخته خواهد شد؛
و هیلکهای نامریی سرود عزا برایشان خواهند خواند.
آنگاه، افتخار به سیمای زایری خاکستری پوش خواهد آمد،
چمنی را که تربت آنان را تقدیس می کند برکت خواهد

و آزادی یکچند باز می گردد،
تا همچون زاهدی گریان درآنجا عزلت گزیند.
آنکه در میان این شاعران احساساتی از یاد نخواهد رفت مرد شگفت انگیزی است که پریشانیها و اندوههای روزگار جوانی ما را در عباراتی بسیار لطیف ریخته است. تامس گری یکی از دوازده فرزند سردفتری لندنی بود؛ یازده تن از آنان همگی در کودکی در گذشتند؛ تامس از آن سن خطرناک به این علت جان سالم به در برد که مادرش، وقتی که او را دچار تشنج دید، با قیچی رگش را گشود. تامس در یازدهسالگی به کالج ایتن رفت و در آنجا دوستی پابر جای او با هوریس والپول و ریچارد وست آغاز شد. سپس به کیمبریج رفت و آنجا را «پر از موجودات افسرده» و همکلاسیهای خسته کننده یافت. می خواست علم حقوق بیاموزد، ولی به حشره شناسی و شعر پرداخت؛ سرانجام آنچنان به زبانهای گوناگون علوم، و تاریخ تسلط یافت که شعر وی با فضل و دانش انباشته شد.
در 1739 ، همراه هوریس والپول، به بر اروپا رفت. در زمستان، هنگام عبور از کوههای آلپ، نوشت: «پرتگاه و سیلاب و صخره ای نبود که آبستن به شعر و دین نباشد؛» در ردجو امیلیا، بین او و والپول نزاعی روی داد؛ هوریس نسبت به اصل و نسبش حساسیت داشت و تأمس به فقرش افتخار می کرد؛ «دوستی مشترک» عقیدة پنهان هریک را بر آن دیگری آشکار نمود؛ از هم جدا شدند، و گری بتنهایی به ونیز، گرونوبل، و لندن رفت.
مرگ دوستش، وست، در بیست و شش سالگی (1742)، وی را از زندگی بیزار ساخت. در خانة عمویش در ستاک پوجز عزلت گزید و در خلال مطالعات مداومش شعری سرود (1742) که آن را قصیدة دور نمای کالج ایتن خواند. همچنانکه از آن گوشة دور افتاده به این کالج می نگریست، به یاد دوست ناکامش، وست، افتاد و برای جوانانی که سرگرم ورزش و بازیهای فرحبخش بودند سرانجامی هراس انگیز پیشبینی کرد:
عفریت هوا و هوس اینها را از هم خواهد درید،
لاشخورهای فکر،
خشم خفت آور، ترس رنگ پریده،
و شرمساری، که در عقب خود را پنهان می دارد؛
یا عشق جانکاه جوانی آنان را تباه خواهند کرد،
یا رشک با دندانهای آتشینش،
که قلب نهان را در درون می جود،
و رشک رنگ پریده، و غم رنگ باخته،
نومیدی تر شروی دل آزار،
و تیر ثاقب اندوه ... .
بنگرید! در ورطة ایام، در زیر پای شما،

گروه وحشت انگیزی دیده می شود،
اینها خانوادة دردمند مرگند،
که از ملکة خود سهمگینترند.
این یک، بند از بند جدا می کند، آن یک آتش به رگ می زند،
آن دیگری رگ و پی را از هم می گسلد،
و آنهای دیگر در امعا و احشا آشوب می کنند.
برای تکمیل آن گروه، فقر را بنگرید،
که با دستهای سرد خود روح را کرخت می کند،
و پیری تدریجی را بنگرید.
هرکس دردهایی دارد؛ همه انسانند،
و یکسان محکوم به نالیدن شده اند.
آن که دلسوز است برای درد و رنج دیگری می نالد،
و آن که بیحس است برای درد خود.
ولی از آنجا که اندوه و غم هرگز دیر فرا نمی رسد،
و پروانه خوشبختی زود پرواز می کند،
چرا آدمیان باید از سرنوشت خود آگاه شوند؟
اندیشة سرنوشت، کاخ نیکبختی آنان را ویران می کند.
نه، نباید بدانند؛
آنجا که نادانی نعمتی باشد،
دانایی جز جنون نیست.
در پایان 1742، گری برای ادامة تحصیل به کیمبریج بازگشت. برای والپول، که اکنون با او آشتی کرده بود، شعری فرستاد (1750) که مرثیه ای در گورستان یک دهکده نام داشت؛ والپول این شعر را در میان دوستانش توزیع کرد. ولی ناشری شعر را با تحریفهایی دزدانه به چاپ رساند. گری برای حفظ اصالت شعر، که هنوز به پایان نرسیده بود، آن را به دست داد زلی به چاپ رساند (1751). گری در این شعر، که از دلکشترین سروده های قرن هجدهم است، افسردگی رمانتیک را در قالت شعر کلاسیک می ریزد و رباعیات آرام را، که با متانتی خوشاهنگ به سوی پایان غم انگیزشان پیش می روند، جایگزین «ادبیات گوشخراش» پوپ می نماید.
در 1753، گری پس از مرگ مادرش، مرثیة سوزناکی سرود و خویشتن را در گورستان شعر مدفون کرد. در قصیدة دیگری، که سیرشعر نام دارد، مهاجرت مرزها را از یونان و روم به آلبیون1 ستود؛ گری اعتراف
می کرد که در جوانی آ رزوی رقابت با پینداروس را در دل می پرورانیده، و ازخدای شعر و سخن می خواسته است که بدو یک «ذهن دست نیافتنی» دهد.

1. نام باستانی و ادبی انگلستان. ـ م.

در قصیدة زیباتری،که رامشگر نام دارد، شاعران را سیمای اصلاحگر حیات انگلستان دانسته است که پرده ازتبهکاری وستمگری برمی دارند.این دو«قصیدة پینداروسی»1،که هر دو در چا پخانة والپول در سترابری هیل به چاپ رسیدند، آنچنان آکنده ازاشارات وکنایات کلاسیک و قرون وسطایی بودند که تنها دانشوران می توانستند مفاهیم آنها را دریابند.گری خویش را در لفاف غرور پوشانده بود و می گفت: «من برای راهنمایی کودنان سخن برلب نخواهم راند. بسیار خرسندم که آنان سخن مرا درک نمی کنند. » ولی کودنان با چنین صداهایی که ازاعماق تاریکی برمی خاست آشنایی داشتند.
گری که ترشرو در اطاقش در کالج پیترهاوس کیمبریج گوشه گرفته بود، از روی جبن و تنگدستی،جرئت نمی کرد زناشویی کند، وچون ازجنجال زندگی هراسان بود، درونگرایی افسرده شد.
گروهی ازدانشجویان،که از گوشه گیری وی به تنگ آمده بودند ومی دانستند او ازآتش هراسان است،شبی در پشت پنجرة اطاق وی فریاد برآوردند که راهرو خانه آتش گرفته است؛ گویند که گری خویشتن را با جامة خواب ازپنجره بیرون افکند،با طناب به زیرآمد، ودر تغار آبی که دانشجویان ساخته بودند فرورفت. 1769، به کنار دریاچه های انگلستان رفت وبا توصیف این دریاچه ها در دفتر خاطراتش (که به زبانی بس دلکش نوشته شده است)، برای نخستین بار، انگلستان را با زیباییهای این منطقه آشنا ساخت. در سفردیگری که به مالورن کرد،نسخه ای از دهکدة متروک گولدسمیث رادر یافت داشت؛ و با نگ برداشت: «این مردشاعر است.» ازآن پس،بیماری نقرس وی را از سفر باز داشت وبه زندگی وی پایان داد(1771).
چندی آوازة وی بسیار بلند بود. در1757 ،مردم همگی وی را بزرگترین شاعر انگلستان می شمردند و خواستند او را ملک الشعرای انگلستان سازند؛ نپذیرفت.ویلیام کوپر،بانادیده گرفتن میلتن،گری را،«پس ازشکسپیر،یگانه شاعر بزرگ انگلستان» خواند. ادم سمیث،با صرف نظرکردن از شکسپیر، گفت:«شعر او والایی میلتن و لطافت و هماهنگی شعرپوپ را داراست وهیچ نقصی درآن راه نمی یابد، شاید وی نخستین شاعر زبان انگلیسی باشد، مشروط به اینکه اندکی بیشتر شعرمی سرود.» جانسن مرثیة وی را ستود، ولی نقصهای قصیده های وی را نیز برشمرد؛ «گری با ابهت می خرامد و، با راه رفتن به روی نوک پنجه، خویشتن را بلندتر می نماید. . . . اعتراف می کنم که شعر او برایم ناخوشایندتر از زندگی اوست.»

1. شکلی از شعر در انگلستان قرن هفدهم و اوایل قرن هجدهم، که ناشی از بد فهمیدن وزن و بحر اشعار پینداروس بود. این شکل را ایبرهم کاولی ابتکار کرد (1656) و درایدن، پوپ، و سویفت آن را به کار بستند؛ از مشخصات آن بینظمی، انحراف از قواعد وزن شعر، و تلفیق پرآب و تاب واژه ها بود. ـ م.

این سخن را باید برگرداند. زندگی گری، از هنگام مشاجرة او با والپول تا زمانی که در تغار آب فرو رفت، با درد و اندوه همراه بود. تنها ثمرة این زندگی سه یا چهار شعری است که، نسلهای آینده ای چون ما، آنها را بهترین سند «سیر شعر» از یونان و روم تا آلبیون به شمار خواهند آورد.